مادر
سلام
شب جمعه 23 ماه مبارک رمضان رفتم
سحر بود
خسته بودم
جسمم را یارای کشیدن اینهمه درد نبود
خسته
خسته تر از همه آن سالهایی که گذشت
گویی قرنها در این عالم زیسته ام
بار این همه امانت که آسمان هم نتوانست حملش کند
برمن چه سخت آمده بود
مادر، تنها کلامی که جان ودلم را آرام میکرد
فرزندانم را که در کنارم بودند درتمام این روزها
بخدایشان باید میسپردم
و بار سفربسته به دیدار محبوبم میرفتم
مادر ،دستانش در دستانم بود ونفسش به نفسم
چشمانم به در بود تا همه را در کنار هم ببینم
واینبار آسوده تر از همه عمرم
آنها را به خدایشان بسپارم و به دیاردوست بروم
باید دیگه میرفتم
همه را به خدا سپردم و آسوده شدم
شب قدر بود ،شب جمعه
یا حسین جان به فریادم برس
چشمم براه بود و
خدا را شکر که بسلامت آمدند
آرزو داشتم بببینم بزرگ شدن قد کشیدن حدیثه ام را
اما دیگر توان نداشتم
یا سلام